عکس آش رشته
مامان ارسلان
۱۳
۴۲۸

آش رشته

۲ هفته پیش
سرگذشت ۱۶ قسمت پانزدهم
عباسم ناراحت شد و برگشت به مهمونا وخواهراش که پشت سرمون بودن گفت ببینید دارم بهتون میگم اینی که میبینید ،این دختر رو من میخوام.نه بخاطر اینکه منو از مرگ نجات داد نه،بخاطر خودش میخوامش...چه زشت باشه چه خوشکل من میخوامش ،چه کور باشه چه بینا.چه فلج باشه خودم نوکرشم.کولش میکنم.میزارمش روی سرم از بس خانوم.هرچی مادرم میگه وباور نکنید.این دختر خیلی پاکه.منم که دنبالشم و ولش نکردم تا ازش خواستگاری کنم...تا ازش جواب بله نگرفتم ولش نکردم.نه جادوم کرده نه چیزی من فقط نسا رومیخوام و باهاش ازدواج میکنم وبس...
تا سالگرد دامادم صبر میکنم بعد با هم ازدواج میکنیم چه شماها راضی باشید چه نباشید...مادرش ساکت ساکت ایستاده بود واز حرفهای عباس حسابی جاخورد
خواهراش اومدن جلو و به عباس گفتن توهر دختری رو بخوای خودمون برات میگیریم...کی بهتر از نسا که هم خانمه هم مهربون وفهمیده...
عباس ی لبخند کمرنگ زد و گفت تا سالگرد دامادمون صبرمیکنیم بعد عروسی میکنیم.
خواهراش گفتن باشه.اما من بغض راه گلومو بسته بود وحرف نمیزدم.عباس رفت سمت کوچه که بریم سوارماشین بشیم.خواهراشم دنبالمون میومدن ومیگفتن بمونید.عباس گفت نه برم بهتره.نساهم اینجا نباشه بهتره.بهش بی احترامی میکنه مامان...
سوار ماشین شدیم...راه افتادیم.اینقدر بغضم سنگین بود که پیچ اول رو رد کردیم اشکام جاری شد و زار زار گریه کردم...از شدت گریه هام عباس ایستاد و دستشو گذاشت روی سرمو منو کشید سمت خودش  و اروم گفت گریه نکن عزیزم...
گریه نکن ولی من زار زار گریه میکردم.عباسم پابه پام گریه میکردم.نمیدونم چقدر ایستادیم که عباس
گفت بسه دیگه گریه نکن دیگه...حیف نیست اینقدر گریه میکنی...که چشمات اذیت بشن.مادرم هرچی میخواد بگه بگه.من تو رو از دست نمیدم.من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم...حالا یکم بخند ...
کمی اروم شدم اما نه چیزی گف ونه لبخندزدم.دوباره گفت ی لبخند بزن.وقتی گریه میکنی چقدر زشت میشی گریه نکن تورو خدا...باشه...
خندم گرفت.گفت افرین بخند تا دنیا هم بهت بخنده...
خندم گرفت گفتم باشه ....حالا بریم...
گفت چشم قربان...
توی راه از رابطه ی سرد وبی محبتی که بین خودش ومادرش بوده برام‌گفت وچقدر سختی ها داشته.اما بخاطر اینکه ی وقت منو از دست بده بهم نگفته بود.عباس میگفت چون من فرزند ناخواسته ش بودم ومیخواسته توی دوران بارداریش منو بندازه اما از بین نرفتم و توی وجودش رشد کردم،به دنیاهم اومدم بازم منو نمیخواست،خواهرام با شیر گاو وبز منو بزرگ‌کردن وترو خشکم کردن.فقط محبت خواهرو برادراش وپدرشو دیده واز محبت مادر محروم بوده.بیشتر دلم براش سوخت.فهمیدم چقدر سختی کشیده .میگفت وقتی برای مرگ اون پسره افتادم زندان حتی یکبارم مادرم دیدنم نیومده...همه رو میخواسته جز من...
گفتم مگه ممکنه اخه توهم پسرشی چرا فقط تویکی رو نخواد...
گفت نه اون هیچ کدوم از بچه هاشو نمیخواد.اخه به زور با پدرم عروسی کرده.خیلی بچه بوده که به زور میارنش پای سفره عقد با پدرم وباهم ازدواج میکنه...همیشه میگه کس دیگه رو میخواسته سره هم وقتی میبینه این ازدواج کرده خودشو دار میزنه.میگه مقصر مرگ پسره باباته و حتی برای بابام دلسوزی نمیکنه...دلم برای تمامشون سوخت.

رسیدیم بندراما حرفای عباس تمومی نداشت هی توی خیابونا چرخیدیم تا اینکه دیدم صبح شده وخورشید اومد بالای اسمون.عباس اصرار کرد وباهم رفتیم صبحانه خوردیم وبعدم رفتیم یکم خرید کرد ومنو رسوند دم خونه و خودشم رفت.گفت چندروز دیگه برا دیدنم میاد.

تا رسیدم از خستگی وناراحتی خواب رفتم.بیدارشدم دیدم شب شده ی چیزی خوردم ومشغول خیاطیم شدم.دوسه روز بعد عباس اومد دوباره دیدنم.یکم حرف زدیم وگفت برم خیابون دوربزنم وکارکنم.
رفت منم اومد داخل خونه که درزدن رفتم درو باز کردم مادرعباس با چندتا غریبه بود.تا درو بارکردم اومد جلو وچندتا سیلی بهم زد و شروع به فحش دادن کرد.همسایه هام اومدن بیرون وکوچه شلوغ شد.م خجالت کشیدم اومدم داخل ودرو بستم.او یکم ایستاد وبدوبیراه گفت ورفت...
ناهارشد که در زدن از اومدن مادرعباس یک ساعتی میگذشت از پنجره نگاه کردم دیدم عباسه.درو باز کردم
صورتموکه دید با حالت اعصبانیت بدی رفت هرچی صداش زدم نموند...میفهمیدم دعوای بزرگی راه میوفته..
اما دیگه کاری از دستم برنمیومد.دختر خالم سرزده اومد خونم وتا صورت و وضعمو دید
گفت پاشو بریم دم خونشون تا حساب مادرعباس روبرسم.ادبش کنم.
کلی اصرار کردم تا بیخیال شد.میگفت یتیم گیرت اورده فکرکرده بی کس وکاری...

دخترخالم اصرار کرد خونمو تا قبل از ازدواجم باعباس عوض کنم تا از شر ازار واذیت مادرعباس راحت بشم.اما قبول نکردم.میگفت خونتو عوض کن تا از شرش راحت بشی اما قبل نکردم.ی چندروزی ناراحت بودم ودلم خیلی گرفته بود.عباسم سراغم نیومد میدونستم حال اونم بهتر از من نیست...

...